دیروز با مامان صحبت میکردم . با برادزاده م مشغول دلمه پرکردن بودن . یعنی مامان مشغول پرکردن بود ، ایشون هم علی الظاهر همینطور ! مامانم وسواس اندازه ی دلمه داره . همشون باید یه ذره باشن و گرد و کوچولو مثل کوفته قلقلی یا اگه گرد بلد نیستین قد انگشت کوجیکه ی دست ، باریک و بلند . ( بر خلاف آقای ما که به نظرش دلمه باید اندازه ی کله ی یه آدم بالغ باشه وگرنه دلمه محسوب نمیشه )
این وسط فرفرک تازه از مهد رسیده ای همچین دلبری میکنه و اونطرف خطوط ارتباطی یه پسربچه ی هشت نه ساله یه کم بفهمی نفهمی حسودیش گل میکنه و میفته به بوسیدن مامان . حالا ، هم ماجرا رو درک کرده ایم و به رومون نمیاریم ، هم خنده مون گرفته ، هم مامان داره سعی میکنه یه راهی برای خلاصی پیدا کنه .
بابای بچه ی هشت نه ساله ازون ور اتاق میگه " بابایی بسه دیگه بذار عزیز راحت باشه ."
بچه جواب میده " شما باید بیشتر از این حرفهامواظب من باشین ، روان شناسای کودکان معتقدن بچه ای که پدر و مادرش از هم جدا شده ن در معرض افسردگی هستن "
بابای بچه میگه " روان شناسای کودک در مورد اون بچه هایی این حرفو میزنن که اصلا عقلشون نمیرسه این چیزا رو بفهمن . بچه ای که میشینه برنامه های روان شناسی کودک رو نگاه میکنه ، کودک نیست ، یه جوجه دایناسوره . و هیچ چیش هم نمیشه شکر خدا "
بچه " آره من که چیزیم نمیشه . ولی گفتم که در جریان باشی. "
درباره این سایت