مثل بیشتر بچه ها ، بچگی بسیار شجاعانه ای داشتم ! بخاطر کار و دانشگاه بابام تهران زندگی میکردیم . تهران قدیما نه این آپارتمانهای قوطی کبریتی . بیشتر خونه ها هنوز حیاط دار بودن و باغچه داشتن و . یه خونه ی دو طبقه ی آجری داشتیم که دستشوییش تو حیاط بود . تصور کنید دسشویی تو حیاط + شبهای تابستون+ سوسکهای پروازی تهران . اگه بابام خونه نبود من قهرمان مامانم بودم تو دستشویی رفتن . چراغ حیاط رو روشن میکرد و وایمیستاد پشت در شیشه ای حیاط . بعد که کف حیاط و دیوارها رو رصد میکرد ، به من اجازه عبور از مواضع دشمن رو میداد . بعد من خوشحال و خندون تا دستشویی میدویدم ، چراغشو روشن میکردم ، توشو نگاه میکردم که امن باشه . و دست آخر مامان از تو سالن میدوید تا گوشه ی حیاط .
حتی با وجود ترس مامانم ، من هیچ مشکلی با سوسکا نداشتم . (البته ازشون خوشم نمیومد ولی خیلی راحت میکشتمشون . بعدترها به برادرم هم آموزش میدادم که چه جوری باید بزندشون که کاملا له بشن )
از مارمولک بازی هم خوشم میومد از اینکه روی دیوار تعقیبشون کنم و دستمو بذارم رو دمشون و اونام از ترس دم رو ول میکردن و دِ فرار . دم مارمولک جزو غنائمی بود که باهاش بین دوستامون اعتبار کسب میکردیم .
نمیدونم از کجا این ترس از ات رفت تو جونم و دیگه در نیومد . از بد روزگار اومدیم اینجا و مجبوریم داخل حیاط وحش زندگی کنیم !
تو شهر قبلی یه یونیت کوچولوی تر و تمیز اجاره کرده بودیم که خیالم راحت بود هیچ جک و جونوری توش نیست . نگو آقامون به طور مرتب همه ی چاه ها و زیر در ها رو سمپاشی میکنه و من خبر ندارم . دست بر قضا آقا مجبور شد چند ماهی برای کار بره شهر بغلی . یه خونه اجاره کرد اونجا و منم آخر هفته ها میرفتم پیشش . دوشنبه صبح زود ساعت 7 راه میفتادم سمت شهرمون ، 8 و ربع میرسیدم خونه ، لباس عوض میکردم و میرفتم سرکار. یه روز تا رسیدم خونه و خواستم یه چایی درست کنم دیدم یه سوسک قدبلند دراز به دراز افتاده وسط آشپزخونه . عصری بعد از کار رفتم ازین جارو خاک اندازهای دسته بلند خریدم که بتونم جنازه ش رو بیندازم بیرون ( چون حتی اینکار رو هم نمیتونم انجام بدم ) تا دسته ی جارو به جنازه افتاد غلت خورد و سرپا شد و شروع کرد به اینور و انور دویدن . از ترسم اونقدر روش اسپری زدم که خودم هم نمیتونستم نفس بکشم .
فرداش از آقای همساده ( یکی از این اوزی های گنده بود که فوتبال آمریکایی هم بازی میکنن و کلا نود کیلو عضله ن ، پلیس هم بود و پشت ستاره ی حلبیش قلبی از طلا داشت) خواهش کردم بیاد جنازه رو معدوم کنه . احتمالا تا مدتها – هرچند هیچوقت به روم نیاورد – ولی اسباب خنده ش بودم .
این ماجرای زنده شدن سوسکه رو برا آقا تعریف کردم ، ایشون هم با شعف فراوون ، هربار که تو مجلسی بحث این موجودات میشد در شرح رشادتهای من این قصه رو هم اضافه میکردن . این بود تا یه شب تو یه شهر دیگه مهمون دخترخاله ی دوستم بودیم ( شوهر دخترخاله ی دوست عزیز میخواست یه بیزینس بزنه و از آقای ما م خواسته بود). دخترخاله ی دوست عز یز هم فیزیوتراپ هستن و خیلی خیلی خوش برخورد ، مهربون ، و در مسئله ی سوسکها ؛ شجاع ! دوباره داستان زنده شدن سوسک تعریف میشد که دخترخاله با دلایل علمی ثابت کردن حق کاملا با منه . به این معنی که سم اگه به مقدار خیلی زیاد نباشه سوسکها رو فلج میکنه نمیکشه و کاملا امکان داره که دوباره زنده بشن .
این دلایل علمی باعث شد که روند سوسک کشون تو خونه ی ما یه کم تغییر کنه . آقا اول روش سم میپاشه . بعد با یه دستمال کاغذی ورش میداره و از گوشه ی دستمال نشونم میده که مطمئن بشم جنازه ش اونجاست . بعد میبره میندازه تو کاسه توالت . سیفون رو میکشه . ازین مواد شوینده ها خالی میکنه توش . دوباره سیفون رو میکشه . بعد اسپری میزنه که بوی مواد قبلی بره . و تازه اولین باری که بعد این ماجرا بخوام برم جیش ، قبل از من میره یه بار دیگه کاسه توالت رو چک میکنه که زنده نشده باشه . و مراسم تموم میشه . البته بعضی وقتا وقتی خیلی خسته باشه یا در گفتمان باشیم این مرحله ی آخرو انجام نمیده و فقط میگه " بابا یه جوری لهش کردم تو دستمال صدای خرتش در اومد . اَه ."
مدیونین اگه فکر کنین که از سر لوس بازی این ادا ها رو در میارم . اصلا و ابدا . متفرم از اینکه برای چیز به این کوچیکی مجبور به کمک خواستن بشم . ولی چاره ای نیست .
درباره این سایت