خاطره های خوب و بقیه شون



ما رای میدهیم

اولین باری بود که رای دادم . درواقع اولین باری بود که اگه رای نمیدادم جریمه میشدم و اجبارا رفتیم پای صندوقهای رای تا سرنوشتمان را تعیین کنیم !

انتخابات ملس عوام و محلس سنا بود . بدون دریای از کاغذهای باطله در سطح شهر شروع شد و تموم شد . دم در مدرسه وایستاده بودن چند نفر – علی الخصوص از حزبهای کم طرفدارتر- که بروشور میدادن یکیشون میگفت اگه به ما رای هم ندادین مهم نیست . فقط اینها رو بخونین که بدونین چه مطالباتی میتونیم از مجلس داشته باشیم .

برای من هیچوقت پیش نیومده ولی ظاهرا اگه کارت تو ادارات دولتی خیلی گره خورده باشه و از طرق دیگه نتونی حلش کنی میتونی بری سراغ نماینده های پارلمان تو حوزه ی انتخابیت و دفتر اونها موظفه مشکلت رو حل کنه .

درست مثل مملکت گل و بلبل ما

 

میخواستم بگم امسال هم با خبرهای بد شروع شد . ولی چیزی که بدتر دل آدم رو میسوزونه اینه انگار به اخبار بد هم داریم عادت میکنیم . انگار قرار نیست هیچ اتفاق خوبی اونجا بیفته . انگار قراره بالاشینها بالاتر برن و پایین نشینها پایینتر.

البته شاید این هم تقصیر حجاب خانمهاست . بارون نیاد تقصیر موی دختراست . بارون زیاد بیاد تقصیر موی دختراست . شاید این قحط الرجال هم تقصیر موی دخترا باشه . الله اعلم .

دست رو هرجای این نقشه ی لامصب میذاری زیرش درده . شمال و جنوب و شرق و غرب هم نداره بی پدر

دیروز تو فیس بوک آگهی کرده بودن برای جمع آوری کمکهای نقدی برای سیل زدگان شمال کشور . البته که از هیچی بهتره ولی آخه درد که فقط شمال نیست . فقط جنوب نیست . فقط سیل نیست . فقط زله نیست . به خدا قسم اندوه همین خاک کشت مارا یه کم از اون پولهای خودمون رو بذارین بمونه واسه خودمون . دوزار بذارین واسه همچین روز مبادایی بمونه ته جیب ملت . بذارین لااقل غمش فقط داغ عزیزش باشه نه شیون چه کنم چه کنم بعدش . ما که به همون وعده ی بهشت راضی هستیم ، کاری هم به گشادی جیب کسی نداریم لااقل دنیامون رو جهنم نکنین.

اعصابم از مرز خرابی هم گذشته وقتی این اخبار سیل رو دیدم . شوخی یه مگه؟ یه عمر قطره قطره زار و زندگی جمع کنی که بیعرضگی یکی و بیسوادی اون یکی و پدرسوختگی دسته جمعیشون همه رو به باد فنا بده و بعد تازه یکی بیاد راست راست تو چشت نگا کنه و بگه خوب خودت که زنده ای . شوخی یه مگه ؟ به اندازه هر یک سال از عمر بچه ت ده سال پیرتر میشی ازبس غصه ی امروز و فرداشو داری ، از جونت میزنی که بچه بزرگ کنی و به خاطر پر شدن جیب یه عده برن زیر آب ؟ یا آوار؟ یا زیر ماشین تو جاده های خراب و خودروهای خراب تر؟ یا گوشه ی بیمارستان به خاطر هزار و یک میکروب و کوفت و زهرماری که قاطی هرچی میخوری کردن؟

اینهم از عید .

بعد یه عده همچنان دارن با ژستهای اینستاگرامی  فرت فرت عکس می چپونن تو حلق دوست و آشنا – که مثلا ما چقدر خوشحالیم .


دیروز با مامان صحبت میکردم . با برادزاده م مشغول دلمه پرکردن بودن . یعنی مامان مشغول پرکردن بود ، ایشون هم علی الظاهر همینطور ! مامانم وسواس اندازه ی دلمه داره . همشون باید یه ذره باشن و گرد و کوچولو مثل کوفته قلقلی یا اگه گرد بلد نیستین قد انگشت کوجیکه ی دست ، باریک و بلند . ( بر خلاف آقای ما که به نظرش دلمه باید اندازه ی کله ی یه آدم بالغ باشه وگرنه دلمه محسوب نمیشه )

این وسط فرفرک تازه از مهد رسیده ای همچین دلبری میکنه و اونطرف خطوط ارتباطی یه پسربچه ی هشت نه ساله یه کم بفهمی نفهمی حسودیش گل میکنه و میفته به بوسیدن مامان . حالا ، هم ماجرا رو درک کرده ایم و به رومون نمیاریم ، هم خنده مون گرفته ، هم مامان داره سعی میکنه یه راهی برای خلاصی پیدا کنه .

بابای بچه ی هشت نه ساله ازون ور اتاق میگه " بابایی بسه دیگه بذار عزیز راحت باشه ."

بچه جواب میده " شما باید بیشتر از این حرفهامواظب من باشین ، روان شناسای کودکان معتقدن بچه ای که پدر و مادرش از هم جدا شده ن در معرض افسردگی هستن "

بابای بچه میگه " روان شناسای کودک در مورد اون بچه هایی این حرفو میزنن که اصلا عقلشون نمیرسه این چیزا رو بفهمن . بچه ای که میشینه برنامه های روان شناسی کودک رو نگاه میکنه ، کودک نیست ، یه جوجه دایناسوره . و هیچ چیش هم نمیشه شکر خدا "

بچه " آره من که چیزیم نمیشه . ولی گفتم که در جریان باشی. "


تصمیم گرفتم وزن کم کنم . همین امروز صبح .

حتی نمیدونم دقیقا چقدر اضافه وزن دارم . فقط میدونم خیلی یه . من اینجا اومدنی سایزم 8 بود که میشد معادل همون سی و هشت خودمون . خیلی هم راضی و خوشحال بودم . بعد شدم ده که بازم بد نبود . پس یه بازه ی زمانی شدم دوازده و دوباره برگشتم روی ده . و الان اگه یه کم به خودم رو بدم دوازده رو هم رد میکنم و میرم رو چهارده . در واقع با پررویی و ارفاق رو دوازده وایستاده م .

آیا این سایزها برام مهم هستن؟ البته که نه . تا جاییکه لباسم خوب روی تنم بشینه هیچ مشکلی با اینکه کلا یک یا دو سایز بزرگتر بشم ندارم . ولی اینجوری هام نیست . یعنی اصولا آدم به یه شکل متقارن خوشایند تپل نمیشه .

بگذریم . اولین کار م این بود که یه گام شمار سفارش دادم که هفته ی بعد باید برسه دستم ایشالله . یه بار قبلا امتحان کردم . چیز کوچولوی بسیار به دردبخوری هست که هی نگاش میکنی و انگیزه میگیری که مثلا بذار یه کم هم ورجه وورجه کنم بشه سه کیلومتر ، یا چهار ، یا پنج .

دومین کارم اینه که امروز عصر میرم یه ترازو میخرم . – یه ترازوی خوشگل دیجیتال همه کاره داشتم که از بس اوا آب ریخت روش دیگه درست کار نمیکنه و هر عددی رو در یه تلرانس ده کیلو ممکنه نشون بده .

سومین کارم اینه که برمیگردم به عادات درست و درمونی که قبلنا داشتم . من خیلی سالم غذا میخوردم این دو سه ساله برنامه ی زندگیم ریخت به هم و هیچوقت هم درستش نکردم . اونقدر سالادهای جورواجور درست میکردم که حتی یه هفته هم شام و ناهار میتونستم سالاد بخورم ومتنوع باشن . البته احتمالا برگردم به رژیم من درآوردی خودم که عصر ساعت شش شام میخورم – هرچی که دلم خواست و هرچقدر که دلم خواست – و بعدش ساعت هفت و نیم تا هشت یا سالاد یا سوپ . از بقیه ی اوقات روز شکلات رو حذف میکنم ( و چیپس اخیرا اضافه شده رو ، وای چند وقته معتاد چیپس سبزیجات شدم ، چغندر، سیب زمینی شیرین علی الخصوص) ، میوه وسبزی هم که ذاتا زیاد میخورم ، آب رو باید زیاد کنم ، بستنی هم که به علت تغییر فصل خود بخود حذف میشه . هوا رو به پاییزه و دیگه بستنی نمیطلبه .

 

دیگه بسه خودمو لوس کردم و گشاد بازی درآوردم . چند روز پیش با جاریم ویدئو کال میکردم ، بهم میگه چاق شدی میگم آره . میگه باشه منم چاق شدم . بهش میگم عزیز دل تو همیشه چاق بودی . ان روزایی که من پنجاه و خورده ای بودم تو تو هشتاد و شش کیلو میرفتی رو تشک !

 

به اندازه یه چمدون گنده لباسهای نوی هیچوقت پوشیده نشده دارم که تا میگیرمشون دستم ، باسن مبارک یادآوری میکنه که هوی یه نگاهی هم به ما بینداز ببین اصلا میگنجه آخه؟

 

و مسئله ی مهم دیگه اینه که هنوز فکر میکنم شاید بعد اینکه خونه رو خریدیم و خیالمون راحت شد خواستیم یه خواهری برادری برای فرفرک دست و پا کنیم . سر فرفرک که فقط نه کیلو اضافه کرده بودم شدم اینی که هستم در یک اقدام بعدی احتمالا منفجر میشم دیگه .  

با بابای بچه یکی دو بار در مورد فرزند خوندگی صحبت کردم ولی فعلا نرم شده . شاید هیچ وقت راضی نشه . البته همیشه میشه از گزینه های تهدیدی استفده کرد مثل یا "." ، یا "" . ولی فرزند خونده قبول کردن باید کاملا با رضایتش باشه نه فقط از سر کوتاه اومدن . چون میدونم که کار خیلی خیلی سختی خواهد بود اگرم بخوام اقدام کنم .

ببینیم چی پیش میاد .


 

حال و هوای عید ندارم ولی عجیب و غریب سرم شلوغه.

فرفرک شیطون شده و دردری . وای به روزی که از مهد برگشتنی نریم خرید . همینکه از سر خیابون بپیچیم دم خونه OH, NO…. OH, NO….” گویان جیغ و گریه و غرغر رو شروع میکنه تا لحظه ای که دیگه بریم داخل خونه و در رو ببندیم و پشتشو هم بیندازیم و مطمئن بشه که از خرید خبری نیست و گریه ی بیخود فایده ای به حالش نداره .

گفته بودم که درست و درمون حرف نمیزنه ، نه؟ در واقع نمیخواد که حرف بزنه . نظر مشاور اینه که دایره ی لغتش به نسبت سنش خیلی زیاده و قراره بهمون وقت بدن که روی برقراری ارتباطات باهاش کار کنن . دیروز وایستاده جلوی گنجه و آویزون من شده که بگیرمش بغل از طبقات بالایی یه چیزی ورداره . بهش میگم باید بگی چی میخوای تا من یا بابا بهت بدیمش ( چون آپشن اولش اینه که مستقل عمل کنه و صندلی بذاره زیر پاش یا از طبقه های کمد مثل میمون بره بالا) :

  • مامانی بهتره اسم چیزی رو که میخوای بگی تا من یا بابا بهت بدیمش
  •  NO….
  • مامانم ، من منتظرم اسم چیزی رو که میخوای بهم بگی
  • I’M POINTING (انگشتشم داره نشوننم میده که متوجه منظورش بشم
  • من مطمئنم اسمشو میدونی
  • OK, GUMMY

با یه نگاه مادرشوهرانه ی غلیظ که یعنی " لازم بود اینهمه وقتمو بگیری؟"

-

همچنان دنبال خونه میگردیم . یه خونه ی ملوس دیده بودیم که بعد فهمیدیم سقفش ترک داره . ( البته هر هفته لااقل سه چهار تا خونه میبینیم ولی هر کدوم یه مرگشون هست ) . یکی دیگه پسندیدیم منتها قیمتش از اون چیزی که مد نظر ماست سی هزار تا بیشتره . داریم با مالک چونه میزنیم . – پنج تا ما رفتیم بالا ، پنج تا ایشون اومده پایین . ما فوقش سه چهار تا دیگه میریم بالا . البته امکان خریدشو داریم ولی دیگه هیچ پول نقدی دستمون نمیمونه و ترجیحا دنبال جایی هستیم که همینقدر ملوس باشه و به پول ما هم بخوره . البته یه علتشم اینه که خونه هه شونزده سال ساخته و اگه قرار باشه به قیمت پیشنهادی مالک بخریم میشه آپشن های تازه ساخت تری هم هست . در هر حال پروسه ی سختیه . مخصوصا که ندرتا پیش میاد هم من و هم آقای خونه از یه مدل خونه خوشمون بیاد . واقعا ما با این حجم از اختلاف سلیقه چه جوری داریم باهم زندگی میکنیم ؟!! وقتی از یه خونه خوشش نمیاد یک بهانه های خنده داری میگیره ازش که بیا و ببین . همین شنبه که مشغول دنبال خونه گردی بودیم سر یه خونه اونقدر ایرادهای مزخرف گرفت که دست آخر بهش گفتم " ببین عزیز من ، من از مدل خونه و طراحی داخلیش خوشم اومد . میدونم که توام چون از خونه قبلی خوشت اومده هی میخوای ایراد بگیری . ولی خودتو خسته نکن . من ذاتا دور این خونه رو خط کشیدم چون بیست و سه سال ساخته . پس اینقدر ضایع بازی درنیار دیگه"

والا

 


مثل بیشتر بچه ها ، بچگی بسیار شجاعانه ای داشتم ! بخاطر کار و دانشگاه بابام تهران زندگی میکردیم . تهران قدیما نه این آپارتمانهای قوطی کبریتی . بیشتر خونه ها هنوز حیاط دار بودن و باغچه داشتن و . یه خونه ی دو طبقه ی آجری داشتیم که دستشوییش تو حیاط بود . تصور کنید دسشویی تو حیاط + شبهای تابستون+ سوسکهای پروازی تهران . اگه بابام خونه نبود من قهرمان مامانم بودم تو دستشویی رفتن . چراغ حیاط رو روشن میکرد و وایمیستاد پشت در شیشه ای حیاط . بعد که کف حیاط و دیوارها رو رصد میکرد ، به من اجازه عبور از مواضع دشمن رو میداد . بعد من خوشحال و خندون تا دستشویی میدویدم ، چراغشو روشن میکردم ، توشو نگاه میکردم که امن باشه . و دست آخر مامان از تو سالن میدوید تا گوشه ی حیاط .

حتی با وجود ترس مامانم ، من هیچ مشکلی با سوسکا نداشتم . (البته ازشون خوشم نمیومد ولی خیلی راحت میکشتمشون . بعدترها به برادرم هم آموزش میدادم که چه جوری باید بزندشون که کاملا له بشن )

از مارمولک بازی هم خوشم میومد از اینکه روی دیوار تعقیبشون کنم و دستمو بذارم رو دمشون و اونام از ترس دم رو ول میکردن و دِ فرار . دم مارمولک جزو غنائمی بود که باهاش بین دوستامون اعتبار کسب میکردیم .

نمیدونم از کجا این ترس از ات رفت تو جونم و دیگه در نیومد . از بد روزگار اومدیم اینجا و مجبوریم داخل حیاط وحش زندگی کنیم !

تو شهر قبلی یه یونیت کوچولوی تر و تمیز اجاره کرده بودیم که خیالم راحت بود هیچ جک و جونوری توش نیست . نگو آقامون به طور مرتب همه ی چاه ها و زیر در ها رو سمپاشی میکنه و من خبر ندارم . دست بر قضا آقا مجبور شد چند ماهی برای کار بره شهر بغلی . یه خونه اجاره کرد اونجا و منم آخر هفته ها میرفتم پیشش . دوشنبه صبح زود ساعت 7 راه میفتادم سمت شهرمون ، 8 و ربع میرسیدم خونه ، لباس عوض میکردم و میرفتم سرکار. یه روز تا رسیدم خونه و خواستم یه چایی درست کنم دیدم یه سوسک قدبلند دراز به دراز افتاده وسط آشپزخونه . عصری بعد از کار رفتم ازین جارو خاک اندازهای دسته بلند خریدم که بتونم جنازه ش رو بیندازم بیرون ( چون حتی اینکار رو هم نمیتونم انجام بدم ) تا دسته ی جارو به جنازه افتاد غلت خورد و سرپا شد و شروع کرد به اینور و انور دویدن . از ترسم اونقدر روش اسپری زدم که خودم هم نمیتونستم نفس بکشم .

فرداش از آقای همساده ( یکی از این اوزی های گنده بود که فوتبال آمریکایی هم بازی میکنن و کلا نود کیلو عضله ن ، پلیس هم بود و پشت ستاره ی حلبیش قلبی از طلا داشت) خواهش کردم بیاد جنازه رو معدوم کنه . احتمالا تا مدتها – هرچند هیچوقت به روم نیاورد – ولی اسباب خنده ش بودم .

این ماجرای زنده شدن سوسکه رو برا آقا تعریف کردم ، ایشون هم با شعف فراوون ، هربار که تو مجلسی بحث این موجودات میشد در شرح رشادتهای من این قصه رو هم اضافه میکردن . این بود تا یه شب تو یه شهر دیگه مهمون دخترخاله ی دوستم بودیم ( شوهر دخترخاله ی دوست عزیز میخواست یه بیزینس بزنه و از آقای ما م خواسته بود). دخترخاله ی دوست عز یز هم فیزیوتراپ هستن و خیلی خیلی خوش برخورد ، مهربون ، و در مسئله ی سوسکها ؛ شجاع ! دوباره داستان زنده شدن سوسک تعریف میشد که دخترخاله با دلایل علمی ثابت کردن حق کاملا با منه . به این معنی که سم اگه به مقدار خیلی زیاد نباشه سوسکها رو فلج میکنه نمیکشه و کاملا امکان داره که دوباره زنده بشن .

این دلایل علمی باعث شد که روند سوسک کشون تو خونه ی ما یه کم تغییر کنه . آقا اول روش سم میپاشه . بعد با یه دستمال کاغذی ورش میداره و از گوشه ی دستمال نشونم میده که مطمئن بشم جنازه ش اونجاست . بعد میبره میندازه تو کاسه توالت . سیفون رو میکشه . ازین مواد شوینده ها خالی میکنه توش . دوباره سیفون رو میکشه . بعد اسپری میزنه که بوی مواد قبلی بره . و تازه اولین باری که بعد این ماجرا بخوام برم جیش ، قبل از من میره یه بار دیگه کاسه توالت رو چک میکنه  که زنده نشده باشه . و مراسم تموم میشه . البته بعضی وقتا وقتی خیلی خسته باشه یا در گفتمان باشیم این مرحله ی آخرو انجام نمیده و فقط میگه " بابا یه جوری لهش کردم تو دستمال صدای خرتش در اومد . اَه ."

مدیونین اگه فکر کنین که از سر لوس بازی این ادا ها رو در میارم . اصلا و ابدا . متفرم از اینکه برای چیز به این کوچیکی مجبور به کمک خواستن بشم . ولی چاره ای نیست .


غیر از ه شناسان کسی توی دنیا پیدا میشه که از سوسک فاضلاب خوشش بیاد؟؟؟

یکی از معدود گروه خانمهایی که ممکنه گاهی بهشون حسودیم بشه اونایی هستن که از سوسک نمیترسن . حتی اونهایی که اونقدر شهامت دارن با دمپایی بزننشون هم برام محترمن .  منظورم هم فقط و فقط اون گونه ی سیاه و قهوه ای زشت بالداره با دوتا آنتن چندش آورشونه . وگرنه با سوسکهای باغی و درختی و . مخصوصا اون تپلهای بوم غلتون یه جوری کنار میام

دیشب من و فرفروک راحت و بی دردسر تو اتاق نشیمن بودیم . من تازه جمع و جور کردن ریخت و پاشهای از صبح مونده ی دخترک رو تموم کرده بودم، شام ایشون تو فر بود، و فرصت کردم چایی سرد شده م رو بخورم تازه لم داده بودم که دیدم یکی از این قد بلنداش پر رو پر رو از وسط فرش رد شد و رفت طرف دخترک ( دارم فکر میکنم اگه خورده بود به آوا من تا همین لحظه مشغول آبکشیش بودم احتمالا) . یه قدم مونده به هدف ، راشو کج کرد و رفت پشت مبل . 

من همه ی سعیم - واقعا همه ی سعیم - رو میکنم که ترس های بی موردی مثل این رو جایی که فرفرک هست از خودم بروز ندم . دیشب برای اینکه جیغ نزنم دندونام رو طوری فشر دادم که تا ساعتها بعدش فکم درد میکرد.

فرفرک رو همراه با اسباب بازیش گذاشتم رو مبلی که خودم نشسته بودم ، ه کش رو خالی کردم دور و بر مبل . این ماکزیمم کاریه که میتونم انجام بدم و اگه این اقدام جواب نده از خونه میزنم بیرون . با ترس و لرز آ<ا رو گذاشتم پشت میز و بشقاب شامشو دادم دستش ، خودم هم نشستم رو کابینت با اسپری تو دستم که اگه اومد بیرون بازم سم پاشی کنم و ازون بالا راحت تر هم رصدش کنم البته . 

دخترک تا چشمش به مامان افتاد که رفته بالای کابینت چشماش برقی زد که بیا و ببین . بیخیال شام و کارتون از پشت میز پرید پایین که بیاد پیش من . اومدم پایین و فرفرک و بشقاب شام رو زدم زیر بغل و دویدم تو اتاق خواب . اومدم بذارمشون رو تخت که یه چیز سیاه دیگه از گوشه ی پرده به چشمم خورد . 

نمیدونم همون موجود اسمشو نبر بود که در تعقیب ما اومده بود اتاق خواب یا یکی دیگه . در هر حال من حس کسی رو داشتم که خون آَشام ها یا زامبی ها یا فضایی ها به شهرشون حمله کردن و هیچ راه فراری هم نداره و خودش به جهنم نگران بچه ش هم هست .زنگ زدیم به بابای بچه که هر جایی هستی خودتو برسون ما تحت محاصره ایم . فکر کنم مواجهه با سوسک تنها موقعیتیه که مرد خونه ی ما احساس شوالیه بودن بهش دست میده . یعنی با هر یه سوسکی که بکشه من در حد یه قهرمان ملی تشویقش میکنم . 

بالاخره آقا اومد و تو اتاقا رو هم سم پاشی کرد. 

آیا خیال ما راحت میشه ؟ ابدا . نه تا وقتی که جنازه ی سوسکارو به چشم نبینیم .

مبلها رو کشید وسط اتاق و پشت و روشون کرد و فرش رو تد و میز و صندلیها رو چک کرد . ولی سوسک نبود که نبود . اتاق خواب رو هم بازرسی ویژه کرد ولی به هیچ قیمتی نمیتونستم شب تو اتاق بخوابم . این شد که دو تا مبل رو روبرو چسبوندم به هم وسط اتاق پتو و بالشم آوردم و فرفرک رو خوابوندم توش . خودم هم بهش ملحق شدم . شب بسیار سختی بود چون خونه رو که عوض کردیم مبلای قبلیمون رو دادیم رفت و دو تا دو نفری کوچیک خریدیم که طبیعتا من هیچ رقمه توش جا نمیشدم . تا صبح مچاله شدم اون تو و صبح خسته و کوفته اومدم سر کار . 

 


دنبال خونه گشتن ادامه دارد و بسیار کار سختیست . 

 

یه خونه دیده بودم که به نظر قشنگ میومد شنبه صبح رفتیم برا دیدن . جاش خوب بود . توشم همینطور . چند نفر دیگه هم داشتن میدیدن خونه رو . من همینجور داشتم با آقا بحث میکردم که این خونه تو این منطقه ی خوب چرا قیمتش کمتر از معموله ؟ و در حیل سوال و جواب داشتیم دنبال فرفروک میدویدیم که گوفی به یک دست و په پا پیگ به دست دیگر ازاینور خونه ی خالی شلنگ تخته مینداخت به اونورش . یهو دیدم یه خانومی داره آروم اشاره به سقف میکنه . سر بلند کردم و دیدم بعله دو سه تا ترک باحال روس سقف. از بنگاهیه که پرسیدیم گفت آب بارونه و یه تعمیر جزئی میخواد . میتونین بنا بیارین ببینه تخمین بزنه هزینه ش چقدره . و ازین حرفا . 

یه ربع بعدش خونه ی دومی رو دیدیم . باز هم همون گروه های سابق ! به خانومه میگم اگه اشاره نکرده بودین من اصلا متوجه سقف نبودم . خندید و گفت ما همراه دخترم هستیم اونا دارن دنبال خونه میگردن ، نگران نباش دختر من هم متوجهش نشده بود .( فکر میکنم مواد اولیه ی مامان های همه ی دنیا یه چیز بوده ).

خونه ی سومی نو ساز بود و به اندازه ، ولی حیاطش خیلی کوچیک . خیلی ها در مقیاس اینجایی که من هستم خیلی کوچیک . بعد از بچگیی که گذشت و ایضا دوره ی مامان بزرگ بابابزرگها - که بیشترشون دیگه یادش به خیر شده ن- آپارتمان نشین شده بودیم تو ایران . اگرم نه ، یه وجب حیاط که فقط یه بچه میتونست توش تو یه دایره ی کوچولو دوچرخه برونه و مامان بچه چارتا گلدون بذاره (اگه اهل حال باشه البته) و رختی پهن کنه . الان انتظارم از حیاط به ظرز خنده داری بالا رفته . حیاط یعنی جایی که یه طرفش سایه بون داره برای منقل و باربکیو و یه دست میز و صندلی و شاید یه میز پینگ پنگ یا بیلیارد ، یه طرفش یه گوش ه دنج داره که یا توش تاب میذارم یا یه تخت سنتی با پشتی و فرش که روش بشینم و کتاب بخونم و چایی بخورم و فرفرک نقاشی کنه ، یه طرفش چند تا درخت بکارم ، یه طرفش بافچه و گلدونام باشه ، یه طرفش محوطه سبزی کاری باشه ، یه طرفش اسباب بازی های فرفرک باشه ، یه طرفش جای دوچرخه سواری ایشون ، یه طرفش .

تازه از دیروز دامنه ی جست و جو رو بزرگتر کردیم و قرار شد تو سه تا محله دنبال خونه باشیم !

تا ببینیم چی پیش میاد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وکیل پایه یک دادگستری 09127045177عباسیان Pamela مدیرکار روستای گردشگری گیسک کج کلاه خان سايت روانشناسي روان زيبا ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند .... سیب سبز کانکس کهن توهم